دوشنبه : ماه ، رنگ سبز شاهدخت خوارزم

داستان سوم

روز دوشنبه بهرام قصد گنبد سبز رنگ کرد و چتر سبز برکشید و به سبز پوشید و به سوی بانوی سبزپوش خود روانه شد. چون در این باغ سبز تفرجی نمود از بانوی خانه افسانه ای درخواست کرد و او پس از مدح و ستایش شهریار چشمه ی قند کلام را گشود که:

در روزگاران دور در ولایت روم مردی بود عزیز و خوشدل و نیکخواه و پرهیزگار. هر چه از هنر میباید در وجود او موجود بود و مردمان او را عزیز میداشتند ….

و بِشرِ پرهیزگار می نامیدندش چرا که در دوری از شهوات و دانستن معنای حلال و پرهیزگاری نمونه ی دوران بود.

از قضا, روزی از روزها از کوچه ای خلوت عبور می کرد. زنی نیز در حجاب و نقاب از کوچه در حال گذر بود که ناگهان باد فتنه ای را آغاز کرد و چادر از سر زن بیفتاد و ابر سیاه از مقابل روی ماه کنار رفت و صورتی پدیدار شد در کمال زیبایی, مست از کرشمه, آنچنان که صد توبه می شکست و پرهیز به باد میداد. سپید رو  و گلگون روی. چشم نیمه باز خواب آلود و زلف پیچ در پیچ عنبرافشانش ره صد دین و دل میزد و هیچ دل را جای شکیب از چنان جمالی نمی ماند.

چون بشر آن آهوی خوش خرام بدید حال خود ندانست و از سر مستی و بیخودی فریادی کوتاه از سینه برآورد و زن چون این آواز شنید چادر و روپوش را به خود پیچید و از نظر دور شد و بشر را یارای حرکت نبود. چون به خویشتن آمد خانه بر رفته دید و خانه خراب. آن زن را شوهری بود و خواستنش حرام. اما تمنای او از دل بشر به در نمیرفت و شکیبایی از وی سود نمیکرد. چون دید که اگر غافل شود شهوت بر او غالب شده و دین و آخرتش را به باد خواهد داد  قصد زیارت خانه ی خدا کرد و به او از این خواهش نفس پناه برد تا مگر دردش آرام گیرد. به خداوند پناه برد و سجده بر آستان او زد و بارگاه او زیارت کرد و آنگه راه بازگشت پیش گرفت.

در راه بازگشت با مردی همسفر شد به غایت بدخواهی و بد دلی, غرور و تکبر, که از هر حدیثی هزار نکته و ایراد می گرفت و زبان طعن و گزیدن میگشود و خود را نادره گفتار و عاقل و دانای همه فن می دانست. مرد از بشر پرسید:” نام تو چیست ای مرد؟ بگو تا تو را بدان خوانم!”

بشر پاسخش داد و نامش بگفت. مرد زبان به طعن گشود که:” بشری تو؟ ننگ آدمی هستی و اسمت آدمی معنا دار!!! نام من ملیخا ست. امام عالمیان, دانای همه علمی, کَس را یارای همسنگی من نباشد. این منم که از همه دانشی سررشته دارم. نجوم می دانم و طب. جادو می دانم و سحر. گر قحطی بیاید پیش بینی اش می کنم. گر پادشاهی ای را زوال رسد پیش بینی اش میکنم. کیست که کیمیا گری بداند جز ملیخا!!!کیست که سحر بداند جز ملیخا!!!”

اندکی پیش رفتند تا اینکه در آسمان آبی یک ابر سپید و یک ابر سیاه پدید آمد. ملیخا از این امر در شگفت شد و علتش را از بشر پرسید. او پاسخ داد:

” خدای عالم است که این می کند. قدرت او بر همه چیزی غالب است. میتواند ابر را به هر شکل و رنگی که میخواهد درآورد.”

 ملیخا پاسخ داد:” این چه دلیلی است؟ تیر باید که بر نشانه بود. پاسخ سوال این است: ابر تیره دود سوخته ی بی آب است و ابر سفید دارای نم و رطوبت. خدای خواسته هم شد دلیل؟!!!”

اندکی دیگر پیش رفتند و کوهی دیدند بزرگ و کوهی کوچک. ملیخا علت آن را از بشر پرسید و او پاسخ داد:” خدای است گرداننده ی آسمان و زمین . گر او بخواهد به هر گونه ای خلقت می کند که اوست خلاق عظیم.”

بشر بانگ بر سر او زد که: “نقش تا چند بر قلم میزنی؟ تو نمیدانی و جاهلی. کوه کوچک را سیلهای سهمگین بدین روز انداخته و کوه بزرگ از آفت سیل در امان بوده.”

بشر چون این سخن بشنید او را گفت: ” اگر من از ره حجت و دلیل وارد نمی شوم بدین معنا نیست که دلیل نمیدانم و جاهلم بلکه به این دلیل  است که علم خود را در برابر علم ایزد یگانه پست میدانم و فضولی در کار او نمیکنم. زین پس نیز هیچ یک از سوالات تو را پاسخی نخواهم گفت.”

این را گفت و خاموش شد.

راه ادامه دادند تا اینکه از گرما و خشکی صحرا به سایه و خنکای درختی پر برگ و شاخ رسیدند.در زیر پای درخت در دل زمین سبوی بزرگی را دفن کرده بودند طوریکه بدنه ی سبو در دل خاک بود اما دهانه اش بیرون و آن سبو پر بود از آب زلال گوارا.

هر دو از آب نوشیدند و رفع عطش کردند. چون تشنگی رفت ملیخا بشر را گفت: ” از برای چه این سبو و این آب خنک را در این بیابان خشک گذاشته اند؟”

بشر پاسخ داد: ” این کار نکو را بنده ای از بندگان نیک پروردگار انجام داده است. شاید نذری داشته برای رفع عطش حاجیان و زایران بارگاه او. که از این کارها بسیار کرده اند.”

ملیخا زبان به تمسخر گشود که:”در این بیابان پر تف و گرما و با این خشکی آخر چه کسی آب در دل خاک میگذارد؟؟؟؟ این کار دغل و دروغ است. این آب هم دامیست که صیادان برای صید خود گسترده اند نه نذری که نیکو بنده ای در راه خدا انجام داده است!!!!”

بشر پاسخ داد:” هرکس از آیینه ی چشم خویش دنیا را می نگرد.

تو خود اینچنینی و اینچنین در حق خلق خدا می اندیشی که دغل نه در آنها که در وجود توست.”

ملیخا را این سخنان درنگرفت و ناگهان از جا برخاست و به آب زلال نگاهی کرد و جامه از تن درآورد که خود را در آب بشوید. بشر او را گفت:” آب خورده ای و  عطش برده ای حال میخواهی آب را چرکین کنی؟ اگر زایر و تشنه ی دیگری از راه برسد و آبی هوس کند از این آب آلوده چون بنوشد؟”

مردِ بد رای سخن او نشنید و جامه از تن دراورد و به داخل سبو پرید.

بشر بالای چاه منتظر او نشست. دیر گاه شد و او از آب بیرون نیامد. بشر را اندیشه درگرفت از نبود ملیخا و به جستجویش پرداخت. در آب نگریست و او را ندید چوب بلندی از درخت کَند تا عمق سبو را بسنجد و ناگهان دریافت که آن سبو نه سبو که چاهی بود عمیق و پرآب که دام هلاک ملیخای خودرای گشته بود. لختی بعد جسم آن بد رای بر روی آب آمد. بشر او را گرفت و خاکش کرد و  گفت:” من و تو هر دو آب دیدیم تو آب زلال را دام بهایم خواندی و خود چون صیدی در دام آب اوفتادی و من نیک دیدم و نیک بر من رخ داد. که تو به دام رای بد خود اسیر شدی و غرقه ی جهل خود گشتی.”

این را بگفت و برخاست و اسباب و البسه ی ملیخا را گرفتن و به اهل و عیالش دادن خواست. چون گره از بارش گشود کیسه های سکه دید انباشته در بساط او. چشم از آنها فرو بست و بر نفس طماع غالب آمد و راه شهر پیش گرفت تا عیال و خانه اش را بیابد و امانت تحویل دهد.

چون به شهر رسید و سراغ ملیخا را گرفت خانه اش را نشان او دادند, سرایی چون قصر. به در خانه رفت و به خدمت عیال او رسید و داستان بد رایی شوهر بگفت و قصه ی هلاکش. سپس کیسه های طلا پیش روی زن نهاد و امانت را به صاحبش بازگرداند. زن چون این صداقت او دید در پس پرده اشک از چشم ریخت و او را هزاران آفرین بر حلال زادگیش گفت  و جوانمردیش را ستود که:” که کند هرگز این جوانمردی که تو در حق بیکسان کردی؟ این تویی اینچنین درستکار و آن ملیخای خودرای جفا پیشه بود که هرگز کاری چون ستمکاری و ظلم و دغل نمیکرد و راستی نمیگفت و جورهای فراوان بر مردم این شهر و بر اهل و عیال خود کرد و جز فریب پیشه ی دیگرش نبود. سالهاست که من از او در رنجم و جز بدی از او ندیده ام. خدای شر او از سر مردم این دیار و من دفع کرده است.”

زن را جوانمردی بشر خوش آمده بود و پنهان دل در محبت او بسته بود پس  پرده از روی خود برداشت تا جمال خود به بشر بنماید. در همین هنگام بشر در پس آن نقاب سیاه ناگاه همان مهرویی را دید که اول روز در آن کوی دیده بود و به آتش مهرش سوخته بود. آنروز از آن حرام چشم پوشیده بود و اینک حلالی بدین زیبایی خود را به همسری او عرضه کرده بود. پس به شرط کاوین با او جفت گشت و از ظلم ملیخا نجاتش داد و سالیان سال با او زیست به خوشدلی و خوشکامی