سه شنبه : بهرام ، رنگ سرخ شاهدخت سقلاب

داستان چهارم :

پادشاهی دختری داشت زیباروی و هنرمند و دانا که کسی در خور خود پیدا نمی کرد که با او ازدواج کند. دختر که خواستگاران زیادی داشت قلعه ای در بالای کوه بنا کرد و در راه آن طلسم هائی کشنده گذاشت و گفت هر کس می خواهد به من برسد باید از این طلسمات بگذرد .
آن دختر که نقاش هم بود عکس خود را بر پرندی کشید و زیر آن با خطی خوش نوشت که ” هر که را این نگار می باید_ نه یکی جان، هزار می باید”. و چهار شرط هم گذاشت.
شرط اول: نیکنام  و نیک سیرت باشد.
شرط دوم: از روی عقل، طلسمات راه قلعه را بتواند بگشاید.
شرط سوم: وقتی به قلعه رسید باید از در وارد شود چون دیوار نامرئی بود.
شرط چهارم: از او سوالاتی می پرسم تا عقل و درایت او بر من معلوم شود.
دختر آن را بر بالای سردر شهر نصب کرد.
افراد زیادی از جوانی و هوس آمدند و نادانسته وارد راه شدند و در راه طلسمات کشته شدند و سر های آنها را در سر در شهر نصب کردند تا دیگران عبرت بگیرند و بیخودی وارد این راه نشوند.
روزی یک شاهزاده در حال عبور از آنجا بود که آن صحنه و عکس را دید. ولی ابتدا دنبال راهی برای گشودن طلسمات گشت و بکمک پیرمردی در کوهستان، نحوه گشودن طلسمات را یاد گرفت. سپس به نشانه تظلم و دادخواهی از ظلمی که کشته شدگان رفته بود لباس سرخ پوشید و به راه افتاد.
پس از سعی فراوان به قلعه رسید و با زدن طبل و انعکاس صدا توانست در را از دیوار تشخیص دهد و دختر هم در حضور دیگران مراسمی تشکیل داد که اگر به سوالات هوشمندانه اش پاسخ دهد با او ازدواج کند.
دختر در پشت پرده قرار گرفت و بعنوان اولین سوال، دو لولوء کوچک از گوشش در آورد و برای جوان فرستاد و گفت پاسخ آنرا بفرستد.
جوان در پاسخ گوهر ها را سنجید و سه گوهر دیگر بر آنها اضافه کرد و برای او فرستاد. ندا دادند که پاسخ درست است.
دختر گوهر های مرد را وزن کرد و دید هموزن گوهر های خودش است. آنها را خرد کرد و با شکر مخلوط کرد و برای جوان فرستاد.
جوان آنها را در شیر ریخت و باز پس فرستاد.
دختر شیر را خورد و لولوء های خرد شده باقی ماند.
دختر فوری از دستش یک انگشتری در آورد و برای جوان فرستاد.
مرد انگشتر را گرفت و در انگشت خود کرد و در عوض یک جواهر زیبا برای او فرستاد. دختر از گردنبند خود یک جواهر همنوع آن بیرون آورد و در رشته ای با هم قرار داد و برای جوان فرستاد.
جوان هم یک مهره سیاه روی آن گذاشت و پس فرستاد. دختر وقتی مهره سیاه را با جواهر دید، گفت که من همسر خود را یافتم.
پدر دختر، راز این کارها را پرسید.
دختر گفت که دو گوهر اول که فرستادم یعنی گفتم عمر ما دو روز بیش نیست. فرصت ها را دریاب که می رود.
مرد که سه گوهر دیگر به آن اضافه کرد گفت اگر عمر بجای دو روز ۵ روز هم باشد باز می گذرد. مهم تعداد نیست. چگونگی مهم است.
ترکیب جواهرات با شکر یعنی اینکه عمر شهوت آلوده مثل جواهر(عمر) و شکر(شهوات) به هم آمیخته اند. چگونه می توان آنها را از هم جدا کرد؟
مرد جوان با مخلوط کردن شیر(معرفت) گفت که بوسیله ترکیب آن با شیر می توان آنرا انجام داد.
سپس انگشتری را فرستادم و به نکاح با او رضایت دادم. او نیز انگشتری را در دست کرد و  نیز یک گوهر به نشانه رضایت به من داد. من نیز یک گوهر دیگر به آن بستم و گفتم که من جفت تو هستم. او هم یک مهره سیاه به نشانه دفع چشم زخم به آن بست و پس فرستاد. من هم مهره را به گردن آویزان کردم و او را پذیرفتم.
دختر جوان به نشانه لباس سرخ رنگی که جوان در شروع پیکار به تن پوشیده بود همیشه خود را با زر سرخ می آراست و به “ملک سرخ جامه” مشهور شد.
گفته می شود که این دختر نشانه و سمبل “هنر” است که اولا همه کس نمی تواند به آن دست یابد. با داشتن هوس نمی توان هنرمند شد. باید عاشق شد. و دیگر اینکه برای رسیدن به هنر باید با عقل و تدبیر طلسمات و سختی های راه را حل کنی و کلی رنج و مصیبت تحمل کنی تا به آن برسی.
ای عروس هنر از بخت شکایت منما
حجله حسن بیارای که داماد آمد (حافظ)
بهمین علت است که عروس هنر، دیر یاب است دست همه بدان نمی رسد.