چهارشنبه : تیر ، رنگ پیروزهای شاهدخت مغرب
مردی زیبا روی بنام ماهان بود که دوستان زیادی داشت. یک شب او را به باغی دعوت کردند و تا نیمه شب پایکوبی و عیش و نوش کردند. نیمه شب ماهان که مست شده بود، از آنجا خارج شد و به نخلستانی رسید.
ناگهان شخصی از دور رسید و گفت که تجارت خوبی کرده است و سود فراوان برده و اگر بتوانند بار را نیمه شب وارد شهر نمایند، خراج کمتری پرداخت می کنند و سود بیشتری می برند. به ماهان گفت بار را بیرون شهر مخفی کرده ام و از او خواست که با هم بار را وارد شهر کنند و سود را شریک شوند.
ماهان هم که مست بود، طمع کرد و افتان و خیزان و مست با او به راه افتاد و خوشحال که پول زیادی بدست می آورد.مسافت زیادی در آن تاریکی از شهر دور شدند و ماهان به امید آن مرد همینطور بدون اینکه بداند کجا می رود راه می رفت. تا اینکه او را گم کرد و صبح که در گوشه ای، از خواب بیدار شد، متوجه شد که گم شده و از آن شریک هم خبری نیست.
پس از چندی، مرد و زنی با کوله باری از خار از آنجا عبور می کردند وماهان از آنها کمک طلبید. وقتی داستان خود را به آنها گفت، به او گفتند که آن فرد “هایل بیابانی” است که خیلی ها را مثل تو اینچنین کرده و آواره بیابانشان کرده است. آنها مقدار زیادی راه رفتند و صبحدم، آن دو نفر هم ماهان را فریب داده و در بیابان رهایش کردند و مخفیانه از آنجا رفتند.
سپس اسب سواری او را دید و به او گفت آن دو نفر دو دیو بنام های “هیلا و قیلا” هستند که آدمیان را در گودال می اندازند و خونش رامی ریزند. آن اسب سوار، ماهان را با خود از کوهستان به دشتی چون کف دست برد که از هر طرف صدای رود و موسیقی به گوش می رسید. ولی آن دشت پر از غول بود که مثل کرم در هم لول می خوردند.
ناگهان آن اسب مثل غولی هفت سر شد و ماهان متوجه گردید که آن سواره هم یک دیو است. به هر گرفتاری که بود، با پایی خسته و نالان، از آنجا گریخت و بیابان را پشت سر نهاد و به باغ و سبزه زاری خوش و خرم رسید.
صاحب باغ ابتدا فکر کرد دزد است و ماهان سونوشتش را برای او تعریف کرد و پیرمرد شگفت زده شد که او چگونه رهایی پیدا کرده است. پیر مرد گفت که این شیوه دیو هاست که اینچنین فرد را با راستگویی و وعده های شیرین فریب می دهند و سپس او را می شکنند. (کل نتیجه داستان همین جمله بود)
پیرمرد گفت که من فرزندی ندارم ولی اگر نزد من بمانی این باغ برای تو خواهد بود و برایت زن می گیرم و ماهان قبول کرد. پیرمرد محلی بالای درخت برای استراحت درست کرده بود و به ماهان گفت در آنجا استراحت کند و غذا بخورد تا برود و جای او را آماده کند و به او گفت در این مدت با هیچکس سخنی نگوید و به هیچکس اعتماد نکند.
پس از چندی ۱۷ عروس زیبا روی به آنجا آمدند و به رقص و شادی پرداختند. ماهان که آن زیبا رویان و اندام های تحریک کننده را دید، نصیحت پیرمرد را از یاد برد. مهتر آن دختران متوجه حضور ماهان شد و او را به بزم خود دعوت کرد و ماهان پذیرفت.
او پس از نوشیدن شراب و خوردن غذا، مست شد و شروع به خوشگذرانی با دختران کرد که ناگهان متوجه شد آنها عفریته و زشت و کریه منظر هستند و باز هم در دام شیاطین افتاده است. صبحدم که ماهان از فرط مستی به خواب رفته بود، از خواب بیدار شد و خود را بجای آن باغ خرم، در خارستان دید و از اینکه آن باغ و زیبایی ها مثل خیال گذشت، متحیر ماند. نه پای رفتن داشت و نه روی ماندن.
ماهان که توجه خطاهای خود و دنبال هوس رفتن های خود شده بود، سرش به سنگ خورد و توبه نمود و غسلی کرد و از خدا طلب هدایت نمود که ناگهان شخصی سبز پوش ونورانی ظاهر شد و گفت که من “خضر” هستم و آمده ام تا تو را نجات دهم.
خضر او را به شهر اولش برد و ماهان دید که دوستانش به خیال اینکه او مرده است، برایش سوگواری کرده اند و لباس تیره پوشیده اند. ماجرا را برایشان تعریف کرد و مانند دوستانش لباس کبود به رنگ آسمان و گنبد کبود به تن کرد.
بینی ار پرده را بر اندازند
کابلهان عشق با چه می بازند