جمعه : ناهید ، رنگ سپید شاهدخت عجم

روز آدینه هنگامیکه تابش خورشید خانه را از نور سپید کرد شاه با لباس سپید راهی گنبد سپیدرنگ شد و پس از عیش و عشرت از بانوی خانه افسانه ای تقاضا کرد و او پس از دعا به جان شهریار و تخت و سلطنتش لب گشود که:

روزی از روزها مادرم خانه ای یکی از اشنایان رفته بود و در آن خانه زنان بسیاری میهمان بودند. میهمانان یک به یک از هر دری سخن میراندند تا اینکه نوبت به زنی از میهمانان رسید و او لب به گفتن قصه ای شگرف و زیبا گشود. و این همان داستان است:

روزی روزگاری جوانی بود نیکنام و درست کردار. دانش آموز چون عیسی و مجلش افروز چون موسی. آگاه از هر علمی. زیبا روی و زیبا خوی. اما آن صفتی که او به آن شهره بود و زبانزد تمام جوانان آن دیار تقوی و پرهیزگاریش بود. محرم و نامحرم میدانست و چشم پاک داشت و اسیر هوی نبود.

او را باغی بود خارج از شهر. باغی چون بهشت برین پر از میوه های گوناگون و درون باغ عمارتی داشت و هر هفته اگر وقت فراغتی می یافت به تماشای ان باغ میرفت و اوقات خود به پرورش و رویش گیاه و گل و میوه میگذراند.

یکی از روزهای پایان هفته که برای استراحت به باغ خود رفت در باغ را بسته دید. از داخل باغ صدای خنده و شادی زنان می آمد و صدای رقص و پایکوبی و آوای چنگ و عود و باغبان خفته به صدای چنگ.

در باغ خود زد اما کسی نگشود دور باغ گشت تا شاید خبری از داخل باغ بیابد اما نیافت تا اینکه بالاخره از دیوار باغ بالا رفت و داخل باغ شد.

همین که وارد باغ شد دو مرد که اطراف باغ برای زنها نگهبانی میدادند او را بدیدند و به گمان اینکه دزد است با چوب به جانش افتادند و دستهایش بستند. جوان گفت:” باغ باغ من است و من حق دارم از دیوار باغ خود بالا روم”

آن دو مرد برای اثبات گفته ی خود از او نشانهای باغ را پرسیدند و او پاسخ گفت و باغبان را از خواب بیدار کردند و او شهادت داد که باغ از آن جوان است و پس دو مرد دستهای جوان باز کردند و عذرش خواستند و زمینش بوسیدند و جوان از آنها پرسید که از چه روی به باغ او آمده اند و میهمانها کیستند

دو مرد پاسخ دادند که:” اینها کنیزکانی هستند که از برای میهمانی ای در باغ تو گرد هم آمده اند و ما را به پاسبانی در اطراف باغ گمارده اند.برخیز و با ما گردشی در باغ خود کن و نگاهی بر این کنیزکان ماهرو بینداز. هر کدام را که پسندیدی بگو تا همین امشب از آن تو باشد.”

جوان را آهنگ کامرانی به گناه نبود. پس با خود گفت:” به اطراف باغ میروم و نگاهی بر آنها می اندازم و سپس باز میگردم به شهر.”

پس به دنبال آنها رفت.

در مقابل جایگاه زنان غرفه ای بود از خشت ساخته شده. جوان داخل غرفه شد و در را قفل کرد تا چشمش به زنها نیفتد و آندو مرد رفتند تا کنیزکان را خبر کنند. جوان داخل اتاق بود و از بیرون صدای رقص و پایکوبی می آمد. روی در اتاق روزنی بود که از طریق آن بیرون اتاق را دیدن ممکن میشد. جوان وسوسه شد و با خود گفت: ” فقط یک لحظه نگاه بیندازو ببینم ایننان کیستند که وارد باغ من شده اند.”

این بگفت و چشم بر روزن نهاد و دگر چشم برگرفتن نتوانست و کنیزکانی دید در چشمه ی باغ چون ماهی ای روانه و در حال استحمام و بازی و خنده در آب چشمه و هر یک چون حوری ای سیم ساق و سرو اندام.

جوان چون این بدید صبرش به در آمد و یارای چشم از روزن برداشتنش نبود. خواست تا در باز کند و داخل باغ شود اما این گستاخی نکرد و منتظر آن دو مرد نشست.

چون آنها آمدند جوان بر خلاف عهدی که با خود کرده بود از بازگشت به شهر نومید شد و تن به پیشنهاد آنها داد و از میان حوریان حمامی زیبا ترین و شکرافشانترین را انتخاب کرد تا برایش بیاورند و آن دو مرد از برای خواسته ی او از اتاق بیرون شدند و جوان در انتظار کام بنشست.

لختی بعد کنیز را با هزار ارایش و زیبایی به آواز چنگ برایش آوردند و خود اتاق را ترک کردند و عجیبتر اینکه از پشت در اتاق را قفل کردند!!!

مرد جوان و کنیزی چون حوری بهشتی نشسته بر تختی در اتاقی تنها.

جوان گمان میکرد که کنیز را دل با او نیست و او را نمیشناسد و آن دو مرد به زور به نزد او آورده اندش. بیخبر از آنکه کنیز آوازه ی جمال و علم و پرهیز او شنیده و ندیده دل بر او بسته بود و از این وصال بسی خوشحال بود.

جوان او را پرسید: نام تو چیست؟

گفتا :”بخت”

گفت:جایت کجاست؟گفتا: تخت

گفت:پرده ات چه پرده؟ گفتا : ساز

گفت شیوه ات چه شیوه ؟گغتا :ناز

پس از شیرین زبانی و حاضرجوابی او خوشش آمد و در برش گرفت بوسیدنش آغاز کرد. در همین هنگام نشستند و تکیه بر دیوار اتاق گلی زدند بیخبر از اینکه این دیوار خشتی سست است و ناگهان از تکیه ی آندو بر دیوار سقف اتاق خشتی سست شد و لغزید و بر سر آندو ریخت و جایگاهشان فرود آمد و کنیز از اتاق بیرون جست و جوان از پشیمانی پس از گناه نجات یافت و به گوشه ای خزید. اما اندیشه ی آن حوری مهرو از سرش به در نمیرفت و از طرفی کنیزک را میل با جوان بود و این اشتیاق خود را با نوای چنگش به دوستان خود آشکار ساخت.

کنیزان دیگر چون این عشق و علاقه ی او را دیدند چاره اندیشی آغاز کردند تا آندو را به وصل یکدیگر برسانند و از این هجران برهانند. پس تا شب هنگام صبر کردند.

چون شب در رسید جوان را در گوشه ای از باغ به انتظار گذاشتند و اندکی بعد کنیز را برای او به ارمغان بردند.

شب و شراب و شهد و شیرینی. که را صبر و قرار ماند؟ پس چون زیر درختی بنشستند و جوان کنیز را در آغوش گرفت و بوسه ای آغازیدن خواست ناگهان یک گربه ی وحشی به قصد شکار موشی از بالای درخت به پایین پرید و آندو از ترس ناگهان برجستند و هر یک نارسیده به کام به سویی رفتند. دختر ساز به بر کرد و پرده ی احزان نوازیدن اغاز نمود و جوان به گوشه ای خزید و زانوی غم در بغل گرفت.

آندو مرد نگهبان را خبر از اشتیاق ایندو افتاد و قصد فراهم اوردن اسباب وصالشان کردند. پس کنیز را دوباره بر او فرستادند و او نیز دست دختر به دست گرفت و به گوشه ای دیگر از باغ بردش.

در آن قسمت باغ کدوهایی را با ریسمان از درختی آویخته بودند. جوان و کنیزک به زیر درختی تنومند نشستند و جوان دست بر گردن کنیز انداخت و تا خلوتی آغاز نمودن خواست موشی صحرایی که کدوها را آویخته به طناب دیده بود گوشه ای از طناب را به دندان تیز انداخت و جویدن آغاز کرد و ناگهان کدوهای اویخته از طناب مانند طبلی بر زمین فتاد و صدایی هولناک برخاست و آندو به خیال اینکه جنگ شده است به گوشه ای گریختند.

جوان به گوشه ای خزید و تاب و قرارش رفته اندیشه ی آن مهرو را ز سر بیرون نمیتوانست کرد و دختر چنگ به بر گرفت و نواخت آنچنان که بیهوش شد و یاران را از اشتیاق ایندو آگهی افتاد و قصد کردند تا هنوز صبح نشده به هم برسانندشان.

پس در گوشه ای از باغ غار مانندی یافتند و کنیز را در میعادگاه به دست جوان سپردند.

همان هنگاه جند روباه در پس غار از بیم گرگی پنهان شده بودند گرگ نیز در غار در جستجوی آنها.

چون کنیز و جوان برنشستند و خلوتی آغازیدن خواستند ناگهان صدایی درآمد و آندو دلداده روبهانی دیدند در حال بیرون آمدن از غار و در پسشان گرگی عظیم که همه به شتاب به سوی آندو می آمدند.

پس کار خود رها نموده و از بیم جان گریختن آغار کردند.

آندو مرد و کنیزکان دیگر چون دختر را دیدند که به شتاب به جمع آنها پیوست و از پیش جوان وارد شد گمان بردند که خطایی از او سر زده که صاحب باغ را رنجانده. پس لب به ملا متش گشودند. تا اینکه جوان به سخن آمد و گفت:” زنهار دست از او دارید. یار آزرده را میازارید. گوهر هر دوی ما گوهر پاک است و تقدیر خداوندی خطا و خلل را در کار ما راه نداده پس این موانع که در وصال ما پیش آمد همه برای حفظ پارسایی ما و دور کردن گناه از بر ما بود که اگر خدا ما را دوست نمیداشت زود تن به دام گناه داده بودیم و بر حرام دل نهاده بودیم. با عروسی بدین پریچهری از راه حرام وارد شدن روا نباشد. توبه کردیم و اشتباه خود را پذیرفتیم . به حلالش کنم عروس خویش خدمتش زانچه بود کنم بیش.

چون بقیه اخلاص و خدمت او دیدند صدش آفرین گفتند بر عقیده ی پاک .

ای بسا رنجها که رنج نمود

رنج پنداشتند و راحت بود

ای بسا درد ها که بر مرد است

همه جاندارویی در آن درد است

چون صبح شد به شهر رفت و بساط عقد فراهم کرد و از گناه دوشین توبه کرد و به وصل یار رسید و سالها به خوشی روزگار گذراند و شاد زیست